جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

anahita


سلام،خیلی‌ وقته که اینجا ننوشتم، کلا ننوشتم. دلم واسه نوشتن تنگ شده .
۳ ماه با یه نفر دوست شدم. دوستی‌ که الان که بهش نگاه می‌کنم بیشتر به خاطره فرار از تنهائی‌ بوده. اینکه دوست داشتم یه نفر دوستم داشته باشه. به قول آناهید ، خیلی‌ زود به آدما عتماد می‌کنم و به خلوتم راهشون میدم. بعد که میبینم آدم اشتباهی‌ انتخاب کردم و‌‌ یه آدمی‌ که ادعای عاشقی میکنه، اینقدر راحت تهمت خیانت بهم میزانه، اعصابمو خیلی‌ خرد میکنه. الان از این آدم حس نفرت دارم که یه عآم چقدر میتونه در ۳۶ سالگی خودش و  دیگران را احمق بدونه.
بگذریم، یه سری خبرای خوب و اتفاقهای خوب تو زندگیم اتفاق افتاده .
ترم پیش دانشگاه رو با یه عالمه نمره خوب تموم کردم. پس از سالها، معدلم شده ۱۸.۲۵ ! اتفاقی‌ که سالها بود در کارنامم نیفتاده بود. به خودم افتخار می‌کنم.
البته فکر می‌کنم آناهید جونم رو کشتم از بس که غر زدم تا درس بخونم.
تصمیم گرفتم یه شغل جدید رو امتحان کنم. شغلی‌ که  برنامه‌ریزی توریسم درش نقش داره .
آقای الف در مدت امتحانام خیلی‌ همراه بود و کلی‌ پشتیبانی‌ کرد.بعد یه روزی پیشنهاد این شغل رو داد، البته شوخی‌ شوخی‌ گفت منم جدی گرفتم و اونم جدی گرفت و از ۲۶ بهمن ۱۳۸۹ کارمونو شروع کردیم.
میخوایم روی مسافرای ورودی به ایران کار کنیم و از طریق یه سایت، تورمون رو بفروشیم.
الان هم در مرحله جمع آوری اطلاعات هستیم.
کار خوبه. فقط گاهی حس می‌کنم که نکنه با این همه با هم بودنمون، با جدی بودن کارمون، از هم دور بشیم و  من یکی‌ از بهترین دوستای این سالهام رو از دست بدم. دوستیمون یه جور عجیبی‌ شده، خیلی‌ عمق پیدا کرده، بعد از نزدیکه ۶ سال دوستی‌، انگار تازه داریم عمق وجود همدیگرو میشناسیم. با حالتهای هم آشنا میشیم.
فکر می‌کنم آدما وقتی‌ به آرزوهاشون میرسن که دیگه اونا آرزوهاشون نیستن‌ و ازشون عبور کردن. یه زمانی‌ بود که دوست داشتم با هم سفر کنیم، با هم زیر یه سقف بخوابیم تو سفر ( ۲شب تو چادرو زیر سقف آسمون کویر با هم بودیم ). دلم می‌خواست که با هم کار کنیم و همکار باشیم. حالا این آرزوهام بعد از چند سال به واقعیت تبدیل شدن و الان  به دست آوردنشون برام عادی شده، از به دست اوردنشن خوشحال نشدم.
خیلی‌ سعی‌ می‌کنم که به خلوت آقای الف نزدیک نشم و سعی‌ کنم زندگی‌ خصوصیمون از هم فاصله داشته باشه.
دیروز باهام یه شوخی‌ ساده کرد، و من بلند بلند خندیدم. بعد یه لحظه فکر کردم که چند وقت بود که بلند بلند و از ته دل‌ نخندیده بودم؟
آقای الف با دوست دختر سابقش همون رفتاری رو داره که من با او دارم، یه کوچولو نگرانش میشم، اما سعی‌ می‌کنم جلوی خودمو بگیرمو چیزی نگم و رفتاری نکنم که باعث دخالت بشه.
فردا صبح دارم میرم یه سفر ۳ روزه ، رامسر، آقای الف و دوست دختر سابقش که یه جوری دوستم حساب میشه هم هستن.
امیدوارم یه فرصتی باشه که همه‌چیز به آرامش برسه.
بیشتر از همه دلم می‌خواد که خودم به آرامش برسم و حس آرامش و امنیت بهم برگرده.باید راه اینکه چطور شاد و قوی بشم رو پیدا کنم.
باید یاد بگیرم که رو پای خودم بایستم و به کسی‌ تکیه نکنم.

خواهریم یه عالمه دوست دارم و یه عالمه ممنونم از حمایتهای بی‌ دریغت :*

این پست رو با به نویس نوشتم.