دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹

آقای الف

پـــــــــــــــــوف ، نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت.
آقای الف دیشب زنگ زده حالم را میپرسه و میگه سرماخوردگیت خوب شده یا نه.
با هم کلی حرف زدیم و یه ساعتی صحبت کردیم انگار که هر روز هر روز با هم داریم صحبت می کنیم و همه چیز خیلی عادی است.

بعد من شروع کردم به خمیازه کشیدن و خمیازه کشیدن و خمیازه کشیدنو اونم همینجوری سر به سرم گذاشت و گذاشت و گفت بخواب بچه جون و همینجوری وسط حرف بویم که من خوابم برد. منی که تا اون شب با این سرماخوردگی نمی تونستم نفس بکشم ، آروم خوابم برده بود و داشتم با مماخم نفس می کشیدم. ساعت یک و نیم بیدار شدم و دیدم تلفن همچنان دم گوشم است و صدایی نمیآد ، بهش اس ام اس دادم که ممنونم که خوابوندیم و دیدم صدای اس ام اسم از اون طرف خط اومد.
دلم نیومد تلفن را قطع کردم و با صدای بدی که تلفن بعد از قطع شدن یه طرف میده یه وقتی بیدارش کنم. تلفن را همونجوری گذاشتم بغل دستم و خوابیدم. احساس آرامش عمیقی می کردم.
می دونم این آرامش و این نگ زدنها و این اس ام اس دادنها موقتیه و یه دفعه دوباره یه جایی میذاره و میره. ولی با اینحال لذت بخشه و حس آرامش خوبی میده.
دل بسته اش دیگه نیستم، واسم یه دوست . ولی واقعا نمی دونم که آخر و عاقبت این رفتارهای ما دو تا آدم دیوانه چی میشه.
فقط میخوام که دو تامون به آرامش برسیم و همه چیز خوب و دوستانه ختم به بهترین بشه.

یادش بخیر.یه زمانی به اسم آرامش در گوشیم اسمش ذخیره بود.

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

اول مهر

خواهری جونم منم از چهارشنبه صبح سرما خوردم و پنج شنبه بد تب کردم.
پنج شنبه آقای الف اس ام اس داد که میخوام باهات صحبت کنم ، کلی اس ام اس داد و جوابش را دادم تا بالاخره شب زنگ زد.
میگه لطفا به دوست دخترم نگو که ما چه مدت با هم دوست بودیم. گفتم اوکی همش همین بود ؟
میگه تو خیلی خوب و ماه و مهربون بودی و همه کارها و چیزایی که میخواستم را حتی اگه باهاشون مخالف بودی را انجام میدادی و خیلی از خودگذشتگی کردی تا دوستیمون حفظ بشه. حیف که آدم وقتی چیزی را داره قدرش را نمی دونه و وقتی از دستش داد تازه میفهمه که چی بوده. 
اس ام اس داده که خیلی بهم مهر داشتی و بسیار ازت سپاسگزارم و نمی دونم چقدر بهت بدهکارم.

بهش گفتم خب همه چی بین ما تموم شده و چون برام مهم و دوست داشتنی بودی آنگونه رفتار کردم و خوشحالم که با تو عاشقی کردم.تو به همه اون چیزایی علاقه داشتی که من دوست داشتم و از خودم بودن در کتار تو خیلی لذت بردم. خودی که خود خودم بودم. شاد و شلوغ و شیطون  و یه پاره آتیش.

آناهید جونم چقدر تلخه که آدم اینقدر دیر به این نتیجه برسه که قدر ندونسته. و حس می کنم که چقدر به خاطر عاشقی از خودم مایه گذاشتم و چقدر خودم را در اون رابطه نادیده گرفتم.که خب شزط عاشقی از خودگذشتگیه.

با اینکه همسنای ما بی هدف هستن کاملا موافقم . مخصوصا متولدین 60 و 61 که انگار گمگشته ای دارن و پیداش نمی کنن. همش از این شاخه به اون شاخه می پریم و چیزی راضیمون نمی کنه و از زندگیهامون لذت نمی بریم.


منم دوستان بسیار متفاوتی دارم و یه وقتایی که سعی کردم با همدیگه یه جا جمعشون کنم ؛ نتیجه بدی گرفتم و دوستام با هم جور نشدن.
اون آقاهه هم خیلی اکازیون بوده خواهری. خیلی واسم جالبه که آدمی که یه کشور دیگه بزرگ شده و اصلا فرهنگ ایران را نمی دونه ؛ رو چه حسابی میآد جلو و میخواد با یه دختر ایرانی ازدواج کنه.چون در یه فرصت کوتاه دوطرف شناخت درستی از هم به دست نمیآرن.

بلاتکلیفیای خوب و بد

دیروز ظهر با ماری چت میکردم که گفت سرما خورده به شب نرسیده منم سرما خوردم...فک کنم از اون بوسایی بود که اخر چت بهم دادیم:)))
الانم با گلو درد داریم اپدیت میکنیم...دلم برای اناهیتا تنگ شده بود..بااینکه کس دیگه ای همراهمون بود اونروز نشد خوب حرف بزنیم.یعنی وقتی به سحر عارف کردم که بیاد نه نگفت و اونم اومد...راستش وقتی به دور و برم نگاه میکنم میبینم ادم انعطاف پذیریم و دوستام از انواع مختلف هستن.نمیدونم خوبه یا بد ولی بهرحال من هیچ دوستم شبیه دوست دیگه م نیست....
فک کنم یه روز باید در مورد دوستام و رفتاراشون بگم....شاید پست بعدی!
یه هفته با بودن پیش سارا خیلی خیلی خوش گذشت و صد البته زود.بیش از حد دلتنگشم.فک نمیکردم روزی دخرخاله ای داشته باشم بیشتر از یه دختر خاله دوستش داشته باشم...
هفته دوم سفر همش بدو بدو بود و زود گذشت...
هفته بعدش عوسی بود ...
و الان من بلاتکلیف در همه چی هستم..چقدر نسل بدی هستیم و هنوز تو این سن نمدونیم هدفمون چیه!!!
راستی یه مورد بهم معرفی کردن...چهل ساله،دکترای بیوشیمی، بزرگ شده ایتالیا و ساکن امریکا:)))شرایط اکازیون بود....به عمه م میگم اینکه پدر بزرگه:)) خلاصه بسی مایه خنده بود...بگذریم...
راستی پاییز رو به دوستداران پاییز تبریک میگم...اییز رویایی داشته باشیم هممون...

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹

تنبلی

این روزا تنبلی تو خونم موج میزنه. برای اینکه فکر نکنم ، فقط دارم grey's anatomy  میبینم. از 4شنبه تا الآن نزدیک 35 قسمتش را دیدم، سیزن 3 - قسمت 7 یا 8 را دیشب نگاه کردم.

هفته پیش آناهید عزیزم را دیدم. یه عالمه یه عالمه توی این 9 ماه دلم تنگیده بود برات خواهریم.

این روزا عجیب هوا پاییزی شده و من دلم پیاده روی دو نفره میخواد.

از همه بیشتر دلم میخواد با یه نفر دوست باشم که دوستم داشته باشه و دوستش داشته باشم. فعلا فقط به دلم میگم آروم باش عزیزم، آروم باش تا آدمش پیدا بشه.
نزدیک یه هفته است که نه چیزی در فیس بوک نوشتم و نه هیچ جایی هیچ خبری از خودم باقی گذاشتم. گوشیمم عوض کردم و یه مدلهایی تا الآن به جز خانواده و خواهریم، جواب هیچکی را ندادم.
فکر می کنم اینترنت یه جورایی مخ آدم را میخوره و آدم را بمباران اطلاعاتی می کنه. یه مدتی بود خیلی ناآروم بودم. تو این یه هفته که نهایتش یه ساعت آنلاین شدم، آروم شدم و دیگه بیخودی استرس ندارم.

داشتم فک میکردم به آقای سین زنگ بزنم و بگم بیا دوست عادی باشم، از بس که همه چی تموم بود و وقتی آدم باهاش حرف میزد احساس خوب داشت.
اما یه کمی فک کردم و دیدم اون یه نشونه هایی نشون داده بود و یه کارهایی کرده بود که من پا پیش گذاشتم و پیشنهاد دادم ، اما وقتی قبول نکرد. خب یعنی با من نبودش میلی ( بر اساس این شعر که " اگر با من نبودش میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی" ).

پریشبا برادر جان بغل دستم نشسته بود و منم خواب آلود بودم و میخواستم شماره موبایلش را بگیرم تا یه حالت گوشیم را چک کنم.  بلند بلند شروع کردم شماره گرفتن که شماره ات دویست و پ ....  . خودم حالیم نشد دارم شماره آقای الف را میگرم ، برادر جان میگه چرا شماره آقای الف را جای شماره من میگیری؟!!!!  گفتم نمی دونم والا ، چرا در یه زمان پرت آدم یاد یه آدم که خیلی دوره میفته.

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

این رشته سر دراز دارد

به سبک یکی از دوستام جواب کامنتارو تو پستهام مینویسم
مرسی اناهیای عزیزم.ایشاله به زودی خبرای خوب خوب از سمت خوده تو باشه ایندفه.کاره خوب.شوهره خوب.دفاع خوب...
_________________________
پارسال نه شهریور برام یه روز خاص بود.روزی که دفاع کردم.با همه خوبیا و بدیاش تموم شده و هیچ فکر نمیکردم خواهری عزیزم یادش باشه اینروز..دیشب خیلیییی از اس ام اسش خوشحال شدم...
راستش هنوز این پایان نامه دست از سرم برنداشته.هنوز مقاله م در مرحله داروی و چون یه بار رد شده بود.این دفه دو تا اسادام باهم همکاری نکردن و من موندم چطوری ازشون امضا بگیرم اخه اسم اونا هم بود تو این مقاله...ایندفه تا اینجا که کارها خوب پیش رفته.ببینم این امضا رو بگیرم چی میشه...