جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

بلاتکلیفیای خوب و بد

دیروز ظهر با ماری چت میکردم که گفت سرما خورده به شب نرسیده منم سرما خوردم...فک کنم از اون بوسایی بود که اخر چت بهم دادیم:)))
الانم با گلو درد داریم اپدیت میکنیم...دلم برای اناهیتا تنگ شده بود..بااینکه کس دیگه ای همراهمون بود اونروز نشد خوب حرف بزنیم.یعنی وقتی به سحر عارف کردم که بیاد نه نگفت و اونم اومد...راستش وقتی به دور و برم نگاه میکنم میبینم ادم انعطاف پذیریم و دوستام از انواع مختلف هستن.نمیدونم خوبه یا بد ولی بهرحال من هیچ دوستم شبیه دوست دیگه م نیست....
فک کنم یه روز باید در مورد دوستام و رفتاراشون بگم....شاید پست بعدی!
یه هفته با بودن پیش سارا خیلی خیلی خوش گذشت و صد البته زود.بیش از حد دلتنگشم.فک نمیکردم روزی دخرخاله ای داشته باشم بیشتر از یه دختر خاله دوستش داشته باشم...
هفته دوم سفر همش بدو بدو بود و زود گذشت...
هفته بعدش عوسی بود ...
و الان من بلاتکلیف در همه چی هستم..چقدر نسل بدی هستیم و هنوز تو این سن نمدونیم هدفمون چیه!!!
راستی یه مورد بهم معرفی کردن...چهل ساله،دکترای بیوشیمی، بزرگ شده ایتالیا و ساکن امریکا:)))شرایط اکازیون بود....به عمه م میگم اینکه پدر بزرگه:)) خلاصه بسی مایه خنده بود...بگذریم...
راستی پاییز رو به دوستداران پاییز تبریک میگم...اییز رویایی داشته باشیم هممون...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر