یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۱

10 دی 91

سلام خواهریم
ببخش یه مدت طولانی ننوشتم
خوشحالم که بهتری
خوشحالم که 21 روز دیگه دنیا میآی

40 روز پیش بهم مسیج داد که باید فاصله داشته باشیم و ایمیلی زد که برات فرستادمش
22 روز پیش به نقطه ای رسیدم که نمیخواستم دیگه در اون حال باقی بمونم،دلم نمیخواست با هر بار نگاه کردن در آینه از چشمهای غمگینم فرار کنم
سهم من از زندگی اون غم نبود.
17 آذر به دوستم شیلان کمکم کرد تا یه راه پیدا کنم.
روزه سکوت و رابطه.40 روز روزه سکوت گرفتم و به خودم اهمیت میدم.

به خودم قول دادم که هیچ تماسی باهاش نداشته باشم.اگه زنگ زد،مسیج داد،ایمیل زد، هر مدلی از ارتباط رو جواب ندم.
به خودم فکر کنم و با خودم آشتی کنم.این 40روز مال منه و باید بتونم ازش لذت ببرم و خودم رو دوباره کشف کنم.
فیس بوکم رو هم غیرفعال کردم که منم اطلاعی نداشته باشم.
یه هفته بعدش دوستای مشترکمون شروع کردن در موردش صحبت کردن و  دلم بد مدلی گرفت.از دوستام خواستم که از من بهش چیزی نگن و به هیچ عنوان از او هم چیزی نگن.
خواهریم این درخواست رو از توام دارم که بهم هیچی ازش نگی.
از روزی که روزه ام رو شروع کردم،کارم خیلی زیاد شد ،روزی 10 ساعت یا بیشتر درگیر کارم.
سعی می کنم سریال و فیلم ببینم.کتاب بخونم،موییقی گوش بدم. 36روزه که یه دفترچه خاطرات آنلاین )بلاگ( مینویسم.
حالم یه روزایی خیلی خوبه،یه روزایی  خیلی معمولی.

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۱

سلام به زمستون

نمیدونم چی بود.و چطور و به چه سختی طی شد اما راحت شدم.از پاییز یه خاطره بد موند برام و تموم.خوشحالم.پاییز دوس نداشتنی....
خواهری بد بودم.اما تلاش کردم این بد بودن حالم منو به سمت خوب بود ببره.یه جورایی درونم و صقل دادم.ه چیزایی که برام ضد ارزش بود و گاهی انجامشون میدادم رو تلاش کردم دیگه انجام ندم.این زمینه یه مقداری میتونم بگم موفق شدم...
اونقد روح داغونی داشتم پر از ترس استرس دلشوره و و و که حتی یه روزایی به اوج که میرسد میخواستم فقط گوشیمو خاموش کنم.سمت لپ تاپ نرم اینده وحشتناک بود.فک حتی یه تنوع در زندگی هم دلشوره مینداخت به جونم و این وسط یهو یه تنوع هم جلوه گر شد.یه پسر بنفش!با رخش سفیدش....بنفش چون کراوات و دستمال و گل و حتی سایه مامانش هم بنفش بودن و ....هیچ خواسگاری بود که تنها نکته مثبتش پولدار بودن خیلی زیادش بود!.و البته به دل من ننششت  اما فکر اینکه بخوام یه بار دیگه باهاش حرف بزنم و اینکه شاید ادم خوبی باشه استرس بدی به جونم انداخت.میدونی تو یه حالتی که دلت به اینده خوش نیست و هیچ تغییری نمیخوایی و این اتفاق میتونه استرس زا باشه...
خلاصه این پاییز ذره ذره باد از وجودم رخت ببنده و من دارم تلاش میکنم تا موفق بشم
تو هم اس ام اس هات معلومه که مثه یه دوره ای تو لاک سکوت رفتی و من نمیدونم  هیچی از احوالات دل مهربونه این روزهات.نمیدونم عاشق هست یا غمگین یا شاد یا یه شروع کننده دوباره یا ....
هرچی که هستی برای خودت خوب باش و برای خودت شاد باش که هیچی تو این دنیای بیرحم ارزش بد کردن دلمون رو نداره

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۱

30 آبان 91

امروز به آقای الف زنگ زدم که بعد از سه روز بی خبری حالش رو بپرسم،دیدم اونکه حالی نمیپرسه،من بپرسم . جوابم رو نداد.اس ام اس زد بعد از یک ساعت که باید فاصله داشته باشیم.بعدش هم اومدم خونخ دیدم ایمیل زده:
درود ...ی
سپاس از مهرت، بهترین های شاد و پیروز رو داشته باشی
راستش حس می کنم برای اینکه بتونیم کنار بیایم و اذیت نشیم باید فاصلمون
رو بیشتر و ارتباطمون رو کم کنیم. بهتره از هم بی خبر باشیم تا دلتنگی
خفمون نکنه!

خیلی ناراحت شدم که چرا جفتمون رو اینجور اذیت میکنه.چرا میخواد و نمیخواد.اصلن گیر ذهنیش رو درک نمیکنم.
بعد از گریه نیم ساعته و دوباره شرمنده شدن از روی خودم در آینه ،کمی آروم شدم.به جای دو ساعت گریه،نیم ساعت گریه کردم و پیشرفت خوبی بود.
آی منم لجم در اومده،
آیییییی در اومده از این مدل یک طرفه تصمیم گرفتنش و از این اظهار دلتنگیش و از این فاصله که حد نداره.
ور لج باز فروردینیم اومده شده شخصیت غالبم.
یک فاصله ای بهش نشون بدم که دیگه واسه من فروردینی از این تصمیمای یک طرفه نگیره.
آدمی نیست که طاقت فاصله و بیخبری داشته باشه
اینقدر هم آدم مشترک داریم و اینقدر سخته از آدمهای دیگه حال عزیزترینت رو شنیدن که حد نداره. تنبیه خوبیه تا دیگه تصمیم یه طرفه نگیره.
به دوست مشترکمون گفتم که فردا زنگ بزنه و دعواش کنه این چه بساطیه راه انداختی.یه درصد هم فکر نمیکنه من خسته بشم و بذارم برم و تنها بشه.
یه درصد هم فکر کرده اگه من ازدواج کنم چی میشه و خوشبختی که در دسترسش بوده رو از دست داده.

باید دو ماه پیش بهش گشنگی عاطفی می دادم و ادبش میکردم؛ خواستم از راههای دوستانه پیش برم و دوستانه حلش کنم،
اما انگاری فایده نداشت،باید از راههای خشن عمل کنم.
ظاهرن باید این درد رو با همه وجود بچشه تا باور کنه داره چیکار میکنه.

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۹۱

26آبان 91

دارم روزم رو جوری میگذرونم که خیلی دوست دارم
یه صبحونه دیر شامل پن کیک و شکلات مایع و مربا توت فرنگی
فیلم تن تن
زرشک پلو با مرغ تپل
اپیزود پنجم فصل نهم گری آناتومی رو آنلاین میببنم
و ساعت سه بعدازظهره و هنوز با لباس خواب جلوی تلویزیون ولو هستم
تنبلی اینجوری رو دوست میدارم

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۱

حس زندگی کردن

الآن اومدم در خلوت ترین بخش پارک
خلوت و آروم
دور از آدمها
داشتم با درختها مکالمه میکردم
میخواستم یادم بدن که آروم باشم و صبور
آرام جان باشم و آرام جان داشته باشم
حس کردم چقدر زندگیمون میتونه کوتاه باشه
هرچقدر هم سالهای زیادی باشه
اما بازم کوتاهست
وقت برای زندگی کردن کمه
برای دوست داشتن و دوست داشته شدن
باید یاد بگیرم زندگی کنم
پریشب در آینه ،شرمنده خودم شدم
شرمنده دختر غمگین و پریشانی که در آینه بود و در عمق وجودش کمک میخواست که به آرامش برسه و شاد باشه

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۱

زندگیم

من تو را دوست میدارم
وجودم با تو معنا دارد
بدون تو ،خودم بودن را فراموش کرده ام
تو جزیی از وجودمی
با تو زندگی میکنم
با تو شادم و آرامش دارم
این دو ماه خودم نبوده ام
خودم را جایی در کوچه های تنهایی گم کرده ام
بدور از هوای تو ، نفس کشیدن دشوار است
زجر میکشم و هر روز میمیرم
هر روز و هر روز
آرام بودن بی تو را بلد نیستم
کلید آرامشم را تو داشتی
من بلدش نیستم
من خواستم که فراموشت کنم
خواستم بگذارم و بگذرم
چه خیال خامی
مگه میشه تو را که وجود و هستیم هستی را فراموش کنم
مگه میشه بدون آرامشم روز و روزگار خوش داشته باشم

آرامشم

میخوام با آقای الف صحبت کنم
این مدت سعی کردم اززندگیم کنار بذارمش،ازش فاصله بگیرم و بگم تموم شد .اما نتونستم.این بار نتونستم بگذارم و بروم.بعد از یه سال پر خاطره و شیرین.یه سالی که محبت حقیقی اش رو چشیدم، نمیتونم تموم کنم و فراموش کنم.
میخوام حسم،آرامشم و زندگیم برگرده.
دوستیمون فراتر از دوستی دوست دختر پسری بوده و نمیتونم بگم کات و همه چیز تموم.
پنج شنبه که رفتم پارک و فکر کردم ،به این نتیجه رسیدم که شانس دوباره به زندگیمون بدم.
شنبه شبی با یکیاز دوستام صحبت میکردم،گفت اگه اون گامی برنمیداره ،تو بردار.راههایی که داری رو برو و بجنگ برای زندگیت و تلاش کن که فردا روزی نگی کاش جور دیگه ای رفتار کرده بودم.
معلومه که هنوز دوستش داری،پس این دوست داشتن رو نشونش بده.
هنوزم دوستش دارم.راحت بهم نرسیدیم که خیلی ردحت قید همه چیز رو بزنیم.باید یه شانس دوباره به خودمون بدیم.

سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۱

9 آبان 91

خواهری جونم این روزها به روزی خوبم،بعد یه روزایی خالی از انرژی میشم
به این زیاد فکر میکنم که چی درسته و چی اشتباه.
آیا این رابطه ارزش موندن و درست شدن داره؟
آیا آدمی وجود داره که بتونه آرامش بده؟
اون که میدونه نبودنش خودم و خودش رو اذیت میکنه،
پس چرا اینجوری رفتار کرد
این هفته با دو تا آقای آشنا راجع به ازدواج صحبت کردم.نتیجه اینکه ازدواج کردن جسارت میخواد و اینکه دو نفر با هم زندگی کنن میتونه سرآغاز مشکلات باشه.

راستش به نطرم زندگی در ایران خیلی گند و داغون شده.
آدمها خیلی راحت تعهدات اخلاقیشون رو زیر پا میذارن و براشون هیچ چیزی ارژش نداره.

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱

پسر ايراني كيست؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
...
.
.
.
.
.
پسر ایرانى كسى است كه هیچ وقت با جى اف هاى قبلى خود كات كامل نكرده و زمانى هم كه در ریلیشن است به هیچ موقعیت دیگرى " نه " نمیگوید
احسنت .... احسنت !
Golnaz Lp من با توجه به دیده ها و شنیده ها و حتی مطالعه و و و و میتونم به یقین بگم که در کشورهای دیگه درصد این حالت بین مردا و پسرا خیلی کمتر از ایرانه.متاسفانه درصدی از جامعه نه همه! همینجورین در حالیکه مرد یا پسری مثلا از یه کشور غربی وقتی به یکی تعهد میده خیلی کم پیش میاد که خیانت کنه و یه چیزی که جالب هست وقتی همچین اتفاقی پیش میاد جسارت اینو داره که اقرار کنه و رابطه در بیشتر مواقع کات میشه.اما در ایران.حتی بعده خیانت دختر ها متاسفانه اویزون پسره میشن و با محبت زیادی سعی میکنن مثلا به پسره بگن که اگه برگردی من میبخشمت...گناه این رفتاره مردای ایرانی فقط به خودشون نیست.دختر ها هم بی تقصیر نیستن و بدبختانه فرهنگ غلطی داریم که روز به روز عقب گردمون بیشتره!

عزیزم آناهید جون این استیتوس رو دختر خاله م گذاشته بود و من با توجه به رفاره غلط گذشتم براش این رو نوشتم.چون بهش ایمان دارم.من قبلا سر اون رابطه م با م دانسته هی بهش پوئن های مختلف میدادم ا ترکم نکنه و اون ادم وقیحانه با چن نفر دوست میشد و من هی بیشترش محبت میکردم و بیشتر سمتش میرفتم حالا چه با انواع کادوهای مارک دار! و چه با تلفن ها و اس ام اس های قربون  صدقه ای...حتی الان یاده سیزده بدر هساد و پنج که میافم که چقد التماس گونه بود حرفام از خودم بدم یماد.تازه الان بعده مدتها فهمیدم اون موقع با یه دختر هم به جز دو نفره دیگه دوس بود.الان ازدواج کرده و براش ارزوی خوشبختی دارم اما من این وسط تباه شدم.جسمم.روحمم.اعصابم....خودمو خوار کردم و از این بابت از خودم بدم میاد.
الف هنوزم به خاطر منافعش نمیخواد دوستای مشترکتون دو دسته بشن.چون نا خوداگاه یه سری سمت تو کشیده میشن و یه سری اون...اما تو این وسط جسمت رو داغون میکنی فقط به خاطر حفظ ظاهر و خوشایند رفتاره اون؟اینکه چون اون اینجوری خواسته؟
من رو ببخش اما در این مورد چن خودم ضربه خوردم دوست ندارم کس دیگه ای هم اشتباه منو تکرار کنه برای همینه که تلخم و سیاه.حتی درصد خوب شدن رابطه رو زیر بیست درصد میبینم.برای منی که اون موقع رابطه نود درصد خرابمو نود و نه دصد خوب میدیدم و خودم پشت توهماتم قائم کرده بودم.واقع بین باش لطفا.منفی ببین.تا اگه کات کامل شد امادگی داشته باشی...
عزیزم.اعصاب خراب بعدا خودشو به شکل استرس نشون میده که من اما میبینم.نزار توام اونجوری بشی...اول خودت بعد الف و بقیه...

تحلیل وضعیت

اینا رو مینویسم که بعدها یادم نره.
آقای الف نخواست که دوستای مشترکمون بدونن که ما در چه وضعی هستیم. بجز سه نفر و خواهریم ،بقیه نمیدونن. نمیدونم این خوبه یا بده.
میخواد که دوستیمون درست بشه یا میخواد فکر کنه چطور خرابکاریش رو جمع بکنه.

هفته پیش حال جسمیم خیلی بد بود ،نتونستم جلوی خودمو بگیرم و دلم میخواست آرومم کنه و تا حدودی کرد. دیشب که حال بدم تموم شد بهش مسیج دادم و تشکر کردم برای همدلیهاش.
گفت تشکر نکن و نبودنم رو به روم نیآر که باعث آزار و فاصله بیشتر میشه. اینکه باید باشم و نیستم.

یعنی خودش میفهمه این نبودناش چه رنج مضاعفیه؟یعنی نبودنش خودش رو هم آزار میده؟

من خیلی صبور نیستم. 50روزه که در این حالت تعلیقم.
50 روزه که در برابر دوستام لبخند زدم و در برابر جمله شیرینیتون رو کی بخوریم،لبخند زدم و گفتم اوضاع که بهتر شد.
فکر می کنم باید یه فاصله اساسی ایجاد کنم تا تصمیم بگیرم.
هر روزی نیت کردم ازش دیگه فاصله میگیرم،یه کاری پیش اومده و مجبور شدم بهش زنگ بزنم و باهاش صحبت کنم.
امیدوارم بتونم تا آخر هفته دیگه این فاصله رو ایجاد کنم و 10 روز فاصله بگیرم.
این وضعیت داره جسمم رو اذیت میکنه.

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۱

دل نگرانیت

سلام خواهری جونم
چند بار اومدم جواب پیامت رو در ف ب بدم و فرصت نکردم
گفتم اینجا بنویسم
راستش استرس و ترسش هنوزم مونده
مخصوصن با این سابقه درخشان خانوادگی که داریم
سرطان خون ، سینه،لوزالمعده  و کبد ،برداشتن ر ح م ، سکته قلبی
یه وقتهایی میگم نکنه چیزیم باشه و من با آزمایش ندادن و پیگیری نکردنم خودم رو بکشم
اما معمولن تنبلیم غالب میشه و بعد از یه مدتی
بیخیال میشم
.
الآن یه مدتیه که خیلی حس غذا خوردن ندارم،خیلی کم غذا میخورم و میدونم اوضاع معده ام بخاطر تنشهایی که دارم اینجوری شده
امیدوارم به حالت نرمالش برگرده

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۱

حافظ عزیزم

حافظ عزیزم آرومم کرد
همه مشکلات راه چاره دارن و تنها مرگه که راه چاره ای نداره.
شکرگژاری کمکم خواهد کرد

لحظه های زندگی

در این یک ماه دو تا لحظه مهم داشتم
پایان نامه ام و کار جدیدم
در هر دو تاش نبوده
آیا اینجوری زندگی کردن ارزشش رو داره؟
من برام حفظ دوستی مهمه،برای او هم مهمه؟
نمیدونم چرا دوباره امروز به یه نقطه با حال خراب رسیدم
میخوام مهم ترین آدم زندگی یار زندگیم باشم
میخوام همونقدر که من براش تب میکنم، برام تب کنه
امشب دوباره افسردگیم شدید شده
خوب بودم،یه دفه بد شدم
از این شرایط خسته شدم،باید برم پیش مشاور و این وضعیت معلق بودن رو تموم کنم
آدم پاش رو زمین سرد باشه،بهتر از اینه که پاش هیچ جا نباشه

نمیدکنپ هم شاید اگه یه هفته صبر کنم و صبور باشم،شرایط تغییر کنه
همونجور که از اون هفته تغییر کرده
چرا سهم ما این همه تنهاییه و ناراحتی

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۱

آناهیتا و ژنهایش

هفته پیش دو تا مادربزرگهام پیشمون بودن.
هر کدومشون نقطه مقابل دیگریه.
واقعا دو قطب متضاد در همه چیزن.
یکی مثبت و خوش بین
یکی منفی و غرغرو

یکی یه عالمه دوست داره
یکی هیچ دوستی نداره

یکی اهل قربون صدقه رفتن و یکی کلمه محبت آمیز نداره
یکی خوشی داشته و یکی همیشه سختی کشیده
یکی محبوب همه است و یکی آدما را میگریزونه

یکی همیشه سر خودش رو گرم میکنه ،یکی تنهاییش میکشتش

یکی توان بدنی نداره و یکی از تواناییهاش چشم پوشیده
یکی از پا نمیشینه ، یکی خودش رو تسلیم جبر زمونه کرده

من ترکیبی از هر دو شون هستم، اما هفته پیش یه دفعه این ترس افتاد به جونم که دارم راه تنهایی و نا امیدی رو پیش میگیرم.از خودم ترسیدم.
نمیخوام زندگیم به این سمت بره، زندگی شاد و خلاق میخوام
زندگی میخوام که وقتی به آخرش رسید، بگم قصه زندگیم با خوشی تموم شد
من هر دو این ژنها رو دارم، خودم باید انتخاب کنم که یه جنگجوی شاد و پر جسارت باشم یا یه سرباز نا امید.

دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۱

زندگی همچنان ادامه دارد

خیلی وقته که خیلی موضوعها در ذهنم باز می مونه و بسته نمیشه،مثل سفر هندم که با اینکه نمیخوام تنها برم هند،همچنان مثل یه سفر ناتموم.باقی مونده

همچنان فکر میکنم که چرا من و آقای الف همدیگه رو رها نمیکنیم و نمیریم.پی زندگیمون
یکی از دلایلی که پیدا کردم اینه:
یه سال تموم،آدمها ما رو به اسم زوج میشناختن و خیلی ها بکر میکردن ما با هم.زندگی میکنیم
این به عنوان زوج شناخته شدن،خیلی لدت بخش بود و خوش میگذشت
خیلی زندگیمون به واسطه دوستامون بهم تنیده شده.در ف.ب. :210 تا دوست مشتزک داریم

چهارشنبه میخوام برم.کلاردشت تا فاصله مون بیشتر باشه
شاید انتخاب مکان نادرستی باشه
هیچ وقت توی اون ویلا نبوده،اما هر گوشه اش کلی خاطره داره از همه خاطراتمون،زنگها و مسیجهامون.

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۱

پسران

امروز خیلی اتفاقی،چند ساعتی رو با برادر جان فیلم دیدیم و در جریان مکالمه هاش با دوستاش بود.
دوست دخترش رو دو بار دست به سر کرد، که بتونه با خیال راحت فیلم ببینه
بعد برگشته میگه چرا دخترا اینجورین؟بی محلیشون میکنم،دعوا میکنیم،گاهی حرفهای تندی هم بهشون میزنم،اما بازم میمونن و تحمل میکنن. چرا نمیرن؟
به خودم و دخترای دیگه فکر میکنم
چرا اینقدر ضعیفیم و چرا ارزش خودمون رو نمی دونیم؟
خودمون کاری کردیم که پسرا وقیح بشن و هر رفتاری خواستن انجام بدن و ما لبخند بزنیم و اونا فکر کنن چقدر اینا خرن و همچنان بتازونن
میخوام محکم و قوی باشم و هویتم رو مورد بازنگری قرار بدم.
خودمونیم که باید از هویتمون و زن بودنمون دفاع کنیم.

عاشقی

من عاشقش بودم و هستم
بارها و بارها بهاش رو دادم و رنج کشیدم و بخشیدم و فرصت دوباره دادم  و از نو آغاز کردم
دلیل واقعیش رو نمیدونم چرا اینهمه از خودم گذشتم و خودم رو عذاب دادم
اگه یک درصد این همه دوست داشتن رو بخودم اختصاص داده بودم،الآن روز و روزگار خوشتری داشتم

من اشتباه داشتم،منم مقصر بودم.اما مدل برخورد الآنش خیلی اذیتم میکنه.
من کوچیک نیستم که لیاقتم این برخوردها باشه
این روزا به اندازه کافی مزخرف هستن و خودشون عذاب آور هستن

چرا من آنچه که دوست میدارم رو الآن ندارم.چرا اینقدر سردرگم و کلافم
چرا اینقدر از خودم غافل میشم و خودم و ارزشهام یادم میره

دلم میخواد همه چی رو بذارم و برم یه جای دور
دلم میخواد تهران نباشم
خونه موندن و دور شدن از محیط گردشگری داره اذیتم میکنه
دو سال تجربه کارم داره نیست میشه

یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۱

قطعه گمشده

پنج شنبه ساعت نه شب ،عصبانیت و نا امیدیم در اوج خودش بود
بهش زنگ زدم و گفتم من برات مهمم،رابطه مون برات ارزش داره و نیم ساعتی حرف زدیم....
حرفهای پنج ماه نگفته رو گفتیم
قرار شد فاصله بگیریم و به خودمون و رفتارامون فکر کنیم
خالی شدم و تازه فکر کردنم شروع شد
بهم گفت قطعه گمشده شل سیلوراستاین رو بخونم
شنبه خوندمش
فهمیدم که من داشتم خودم رو به اندازه اون قطعه کوچیکه گمشده میکردم
سعی داشتم به زور اونقدر کوچیک بشم که بتونم همیشه همراهش باشم و مثل اون قطعه کوچیک در نهایت خرد شدم.
فهمیدم خودم یه قطعه بزرگم،من آدم مستقلی هستم و این هویت مستقل داشتن برام خیلی مهمه
در این 14ماه ،هویت مستقلم رو نادیده میگرفتم،همه دوستیهام و معاشرتهام رو وابسته کرده بودم.
همه خواسته ها و نیازهام رو هم وابسته کرده بودم.
این وابسته کردنه باعث میشد حلقه دوستی خودمون هی تنگ تر و تنگ تر بشه و جا برای نفس کشیدن باقی نمونه
هی فکر میکردم چقدر دارم از خودگذشتگی می کنم که هویت مستقلم رو نادیده میگیرم، و چرا این از خودگذشتگی دیده نمیشه.
چرا اینجوریه
چرا من رو نمیبینه
معلومه وقتی آدم به یه نفر بدجوری بچسبه،دیگه دیده نمیشه.تازه در فضایی که هوایی برای نفس کشیدنون باقی نذاشته بودیم.
به همه اینها باید اضافه کنیم با هم کار کردنمون و میایل و مشکلاتی که درگیر بودیم.
دو تا گروهی که سعی کردیم از صفر بسازیمشون و فشار کارشون زیاد بود
خیلی اشتباه داشتیم
زندگی مشترک داشتن خیلی سخته
شروعش سخته
حفظ کردن و  ادامه دادنش با شادی و حراست کردن ازش سخت تره

پراکندگی نوشتن

وقتی بعد از یه مدت طولانی میخوای بنویسی،میبینی چقدر قدرت تفکر نوشتنت و متمرکز بودنش سخت شده.
از هر موضوعی دو خط می نویسی و بعد فکرت میره یه جای دیگه، یا اینکه وسطش هی دو خط تکرار میشه.

یک شنبه 2 مهر 91
تولد دوستمون شقآیق بود،رفتیم و گفتیم و خندیدیم.
فکر نمیکنم بچه ها به چیزی شک کرده باشن. سعی کردیم ظاهر با هم بودنمون حفط بشه.
دیوار اعتماده از پایه فروریخته،یا باید دوباره درست ساختش یا بیخیالش شد.
تا تیر ماه زمانهایی که همراه هم بودبم،کلی شاد و خوشحال بودم،اما از یه جایی به بعد،شادیم ناپدید شده،باید بگردم و شادیم رو هم پیدا کنم.

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۱

نوشتن

یه زمانی سارا وبلاگ برای خاطر کتابها نوشته بود که نوشتن آخرین راه موجوده.
منم اکانت فیس بوکم رو بستم و ترجیح میدم وبلاگ بنویسم.
با اپ بلاگر هم تونستم وصل بشم و اینجوری نوشتن با موبایل برام راحت تره.
این گوشی رو 3ماهه خریدم و بیشتر از اینکه موبایل باشه، فبلت بوده.
امسال سومین مهریه که من دیگه دانشجو نیستم. از اینکه هوا اینقدر زود تاریک میشه،کلی غصه میخورم.
یه مساله مهم دیگه اینه که بنده الآن بیکار هستم و این قضیه روی مخمه.
کاش میشد یه ماه به مغزم مرخصی بدم و برای خودش بره تعطیلات.اینقده خوب بود، مطمءنم که بدنم هم در این یه ماه حالش خوب میشد.

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۱

سلامممم
راستش اونقد ننوشتم نمیدونم از کجا شروع کنم
خواهری الان تنها هستم خونه خاله م همه رفتن بیرون منم خسته بودم و رفتم حموم بعد گفتم تا سرم خلوته بنویسم
راستش امسال شروع خوبی بود.دوست داشتم.دو تا دانشگاه و کلاسای خوب و دانشجوهایی شر و شیطون.پارسال هم تابستون حوصلم سر رفته بود و دو تا موسسه زبان رزومه دادم مثلا تابستون برم درس بدم و حوصله م سر نره تا اینکه 3 هفته پیش زنگ زدن و رفتم امتحان کتبی دادم و مصاحبه و دمو و قبول شدم اول یه کلاس دادن بعد دیدن سطحم خوبه یه ادونس هم دادن.راستش یکی از فامیلا داره میره خارج و منم بهش تو خونهمون مکالمه کار میکنم.خلاصه تا اینجا باشه بعدا بنویسم اخه اومدن

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۱

آغازی دوباره


 دیروز وبلاگم 9 ساله شد و این روزها بیشتر از هر زمان دیگه ای دلم میخواد که دوباره بنویسم.
نوشتن آدم رو سبک می¬کنه و به ذهنم نظم میده.
دوست دارم که این روزهام رو بنویسیم  تا بعدا بخونمشون و بدونم از کجا به کجا رسیدم .چه سختی هایی رو سپری می¬کنم و خاطرات شیریننش در یادم بمونه.
دیشب داشتم نوشته آلوچه خانم و فرجام رو میخوندم که در این 17 سال با هم بودنشون چه برشون گذشته در همه این سالها. نوشتن ، مکتوب کردن و مستند کردن میتونه گنج معنوی آدمها باشه .
میخوام بنویسم این روزهای سی سالگیم را.
16 فروردین 1384 برای اولین بار آقای الف رو دیدم و با هم دوست شدیم. دوستیمون فراز و نشیب زیادی داشته. کات شدن زیاد داشتیم و دوستیمون هی قطع شده و هی وصل شده. بیشترین دوره ای که کاملا ارتباطمون قطع شد مال اردیبهشت تا تیر ماه 90 بود.
اردیبهشت پارسال گفتم بگذار و بگذر. بخاطر آدمی که دوستش داری و عزیزه ، باید رفت و موندن دیگه معنایی نداره. عاشقی بهایی داره و باید بهاش رو داد . گذاشتم و پوست انداختم و دوره گذار سختی رو طی کردم. گفتم هر آدمی خودش باید اطرافیانش رو بشناسه و برای زندگیش تصمیم بگیره.. 5 اردیبهشت 90 از دردناکترین روزای زندگیم بود.
تیرماه که فهمیدم تصمیم گرفته تنها باشه ، خوشحال شدم که خودش حقیقت دخترک رو فهمیده و میخواد مدتی تنها باشه.
یه بار در جلسه دیدمش و از نگاهش فرار کردم .  23 تیر بود که مسیج داد و از گذشته گفتیم و گفتیم . زنگ زد و خسته بود و بریده.
گفت دلم تنگ شده و دوست دارم ببینمت. 27 تیر بود که دیدمش. فرق کرده بود ؛ پوست انداخته بود و بزرگ شده بود.
گفت میخوام که جدی جدی باشم و این بار با همه اون دفعه های قبل فرق داره.
گفتم وقت برای تلف کردن ندارم و برای زندگیم یه آدم جدی میخوام.
گفت باشه.
دوره دوستی جدیدمون آغاز شد ، در این چند سال همیشه بودیم و نبودیم ، فکر میکردم میشناسیم همدیگه رو ، اما تغییر کرده بودیم.
دوباره باید از سر میشناختیم همدیگه رو. خیلی چالش داشتیم ، یه چیزایی از گذشته مونده بود که خراش می¬داد و اذیت می¬کرد. با هم ازشون تونستیم عبور کنیم.
بزرگ شدیم و از پس چالشها براومدیم. یه جاهایی مخصوصا یه سری کلنجار درست کردم تا ببینم چیکار می کنه. صبور شده و با صبوری سعی می¬کنه حلشون کنه و جواب بگیره.
با هم موندیم و همدیگه رو دوست داریم و به هم احترام میذاریم و هر کدوم حریم شخصی خودمون رو داریم.
دوست داشتنمون رو در رفتارمون نشون میدیم و همون جور که در 7 سال گذشته همیشه مواظب هم بودیم و نتونستیم بیخیال هم بشیم ، بیشتر و بیشتر مواظب همدیگه و درخت دوستیمون هستیم. وسط اسفند یه سری مسائل پیش اومد که برای حفظ درخت دوستیمون خیلی تلاش کردیم و درختمون بیدی نبود که بااین بادها بلرزه .
الآن با هم 160 تا دوست مشترک داریم. و به داشتن دوستای خوبمون افتخار می کنیم.
امسال با هم و در کنار هم سی سالگیمون رو جشن  گرفتیم. با هم شش تا کیک بریدیم و شش بار شمع فوت کردیم . خوبیم و خوشیم و برای همه این روزها خوشحالم و  به آینده ای شاد و خوش امیدوارم.