یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۱

قطعه گمشده

پنج شنبه ساعت نه شب ،عصبانیت و نا امیدیم در اوج خودش بود
بهش زنگ زدم و گفتم من برات مهمم،رابطه مون برات ارزش داره و نیم ساعتی حرف زدیم....
حرفهای پنج ماه نگفته رو گفتیم
قرار شد فاصله بگیریم و به خودمون و رفتارامون فکر کنیم
خالی شدم و تازه فکر کردنم شروع شد
بهم گفت قطعه گمشده شل سیلوراستاین رو بخونم
شنبه خوندمش
فهمیدم که من داشتم خودم رو به اندازه اون قطعه کوچیکه گمشده میکردم
سعی داشتم به زور اونقدر کوچیک بشم که بتونم همیشه همراهش باشم و مثل اون قطعه کوچیک در نهایت خرد شدم.
فهمیدم خودم یه قطعه بزرگم،من آدم مستقلی هستم و این هویت مستقل داشتن برام خیلی مهمه
در این 14ماه ،هویت مستقلم رو نادیده میگرفتم،همه دوستیهام و معاشرتهام رو وابسته کرده بودم.
همه خواسته ها و نیازهام رو هم وابسته کرده بودم.
این وابسته کردنه باعث میشد حلقه دوستی خودمون هی تنگ تر و تنگ تر بشه و جا برای نفس کشیدن باقی نمونه
هی فکر میکردم چقدر دارم از خودگذشتگی می کنم که هویت مستقلم رو نادیده میگیرم، و چرا این از خودگذشتگی دیده نمیشه.
چرا اینجوریه
چرا من رو نمیبینه
معلومه وقتی آدم به یه نفر بدجوری بچسبه،دیگه دیده نمیشه.تازه در فضایی که هوایی برای نفس کشیدنون باقی نذاشته بودیم.
به همه اینها باید اضافه کنیم با هم کار کردنمون و میایل و مشکلاتی که درگیر بودیم.
دو تا گروهی که سعی کردیم از صفر بسازیمشون و فشار کارشون زیاد بود
خیلی اشتباه داشتیم
زندگی مشترک داشتن خیلی سخته
شروعش سخته
حفظ کردن و  ادامه دادنش با شادی و حراست کردن ازش سخت تره

پراکندگی نوشتن

وقتی بعد از یه مدت طولانی میخوای بنویسی،میبینی چقدر قدرت تفکر نوشتنت و متمرکز بودنش سخت شده.
از هر موضوعی دو خط می نویسی و بعد فکرت میره یه جای دیگه، یا اینکه وسطش هی دو خط تکرار میشه.

یک شنبه 2 مهر 91
تولد دوستمون شقآیق بود،رفتیم و گفتیم و خندیدیم.
فکر نمیکنم بچه ها به چیزی شک کرده باشن. سعی کردیم ظاهر با هم بودنمون حفط بشه.
دیوار اعتماده از پایه فروریخته،یا باید دوباره درست ساختش یا بیخیالش شد.
تا تیر ماه زمانهایی که همراه هم بودبم،کلی شاد و خوشحال بودم،اما از یه جایی به بعد،شادیم ناپدید شده،باید بگردم و شادیم رو هم پیدا کنم.

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۱

نوشتن

یه زمانی سارا وبلاگ برای خاطر کتابها نوشته بود که نوشتن آخرین راه موجوده.
منم اکانت فیس بوکم رو بستم و ترجیح میدم وبلاگ بنویسم.
با اپ بلاگر هم تونستم وصل بشم و اینجوری نوشتن با موبایل برام راحت تره.
این گوشی رو 3ماهه خریدم و بیشتر از اینکه موبایل باشه، فبلت بوده.
امسال سومین مهریه که من دیگه دانشجو نیستم. از اینکه هوا اینقدر زود تاریک میشه،کلی غصه میخورم.
یه مساله مهم دیگه اینه که بنده الآن بیکار هستم و این قضیه روی مخمه.
کاش میشد یه ماه به مغزم مرخصی بدم و برای خودش بره تعطیلات.اینقده خوب بود، مطمءنم که بدنم هم در این یه ماه حالش خوب میشد.