جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

سفر


سلام خواهری جونم .
یه کمی‌ تو نوشتن این پست تنبلی کردم.سفر و بعدش کار و  دانشگاه .ولی‌ امروز بالاخره تصمیم گرفتم بنویسم.
اون سفر رو من بخاطر اینکه آقای الف و خانوم دال ( د) هم بودن، خیلی‌ به دلم نبود که برم. ولی‌ آقای الف تقریبا مجبورم کرد که برم.گفت باید بیای و با این شرایط روبرو بشی‌.
خانوم د ، همراه ما از تهران حرکت نکرد و قرار بود شب بیآد.  روز اول همه چی‌ به خیر و خوشی‌ گذشت.
محل اقامت خانوم د همون هتلی بود که منم بودم.ساعت ۱۰ شب به من زنگ زد که من دارم می‌رسم هتل، رسیدم اگه بیدار بودی، همدیگرو ببینیم.
رسید ،با هم و با بچه های دیگه رفتیم دم ساحل و تا ساعت ۲ شب با هم بودیم و یه جورایی خیلی‌ موقعیت عجیبی‌ بود.اینکه ۲ طرف یه چیزایی میدونستیم و نمیخواستیم به روی خودمون بیاریم. بعد اون من رو دلداری میداد که فدای سرت تموم شد دوستیت و منم می‌گفتم امیدوارم کم درد بکشی.
شبش خیلی‌ بد خوابیدم، احساس ناامنی بعدی داشتم.
صبح روز ۱شنبه، برام سر میز صبحانه جا گرفته بود.بعد با هم بودیم و با هم رفتیم تله کابین.یه جائی‌ اون بلاها سر و کله آقای الف پیدا شد. بعد واسه من، دیدن این ۲ تا آدم در کنار هم خیلی‌ سخت بود. اینکه آقای الف این همه به د توجه داشت و  من یه جوری حس می‌کردم که اونجا   زیادی هستم.
به بهانه عکاسی ازشون جدا شدم و با اون وضع روحی‌ که از شبش داشتم و گریه  که تو گلوم گیر کرده بود، فقط سعی‌ کردم از همه آدما فاصله بگیرم. خواهریم خیلی‌ سخته که آدم ببینه اونی‌ که این همه دوستش داری ( هرچند که فقط حس دوست داشتن باشه و خودتم بدونی که قرار نیست اتفاق خاصی‌ بیفته و دوستی‌ شکل بگیره) اینجوری عاشقانه یه نفر دیگه رو نگاه کنه.
وقتی‌ رسیدیم پائین، بازم با د بودم.آدم گاهی از یه چیز فرار می‌کنه و بعد می‌بینه همونی میشه که نمیخواسته اصلا بشه.
رفتیم یه جائی‌ به اسم چالدره. دیدم الف خیلی‌ ناراحت و پکر هستش. بهش زنگ زدم که چی‌ شدی، گفت هیچی‌. گفتم حرف بزن ببینم چی‌ شده. گفت خودم خوب میشم.
بعد من که حالم خراب بود، خرابتر شد. رفتم یه جائی‌ که تو دید نباشه و خیلی‌ از آدما فاصله داشته باشه، وسط درختا نشستم و یه عالمه گریه کردم. خواهری جونم ، خیلی‌ بده که آدم ، عاشقانه یه نفر رو دوست داشته باشه، عشقی‌ که می‌دونه سرانجامی نداره و از همه مخفیش کنه. نمیدونم چرا این آدم هنوزم واسم مهمه، هنوزم طاقت دیدن ناراحتیشو ندارم. چرا بهای عاشقی اینقدر سنگینه، چرا باید این همه تاوان عاشقی بدهم و بخاطر عشق یک طرفم این همه بسوزم.
راستش طاقتم از همه چی طاق شده بود، از اینکه به آدما محبت بکنم و آدما از محبتم سو استفاده بکنن، خیلی‌ اذیتم کرده بود. از اینکه واسه آدما دل‌ بسوزونم و هر کاری کنم تا شاد باشن و بعد آدما بهم داغ بزنن و به جای دستت درد نکنه، متهمم کنن، خیلی‌ اذیتم میکرد. اینکه اون روز چند نفر میخواستن به زور باهام صحبت کنن و عوضی بودنشون رو نشون داده بودن ، اذیتم کرده بود.
خیلی‌ گریه کردم، این وسط آقای الف هم زنگ زد، بعد فقط اس‌ام‌اس دادم که بذار تنها باشم.بذار با خودم کنار بیام.
بعد از ۲ ساعتی‌ از جام بلند شدم. اگه بشه ، دوست دارم محبت کنم، بدون اینکه بخوام توقع برگشت یا جوابی‌ از آدما داشته باشم.
البته باید یاد بگیرم که بعضی‌ از آدما خیلی‌ عوضین. اسمشون دوسته، اما از ۱۰۰ تا دشمن بدتر با آدم می‌کنن.

تا بلند شدم و یه کمی‌ راه رفتم، آقای الف رو دیدم، معذرت خواهی‌ کرد که اصرار کرده بود این سفر رو برم که اینجوری رفتار کرده و از این حرفا. گفتم بی‌خیال و تقصیر تو نیست. و ازش جدا شدم.
هنوز تو صدام یه عالمه بغض بود، از صبح تا ساعت 4 هیچی نخورده بودم. و دیگه هم غذا نبود. رفتم روی یه میزی جدا از همه جائی‌ که آدما جمع بودن، نشستم.
یه آقای میانسال به اسم سیاوش اومد و ازم اجازه گرفت که اونجا بشینه. انگار آدمی‌ بود که خدا فرستاده بود تا من اونجا آروم بگیرم و بغضم از بین بره.
آدمیه که یه کاروانسرا رو زنده کرده ( یکی‌ از آرزوهام اینه که همچین کاری بکنم ) خیلی حس خوبی میداد که ببینی یه نفر شبیه آرزوی تو رو به واقعیت رسونده و  خیلی‌ حرفای جالبی‌ زد.
گفت آرزوها زمانی‌ که خودشون بخوان میان سراغ آدم، اون وقتی‌ که میان باید چشمت باز باشه و آمادگی پذیرششون رو داشته باشی‌ تا به دستشون بیاری. جدا از اون ،باید همّت و پشتکارشم داشته باشی‌ تا بتونی  نگهشون داری، والا می‌رن سراغ یه آدم دیگه.
بعد من داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر از آرزوهایی که راجع به کار کردن با الف ، همراه هم بودنمون، شناخت بیشترش و همه‌چیز داشتم  در این یه ماهه به وجود اومده و آیا اینا الان ارزوهامن؟ آیا اینا چیزایی هستن که من تو زندگیم می‌خوام و آیا باید برای حفظشون تلاش کنم؟
آقای الف الان یکی‌ از بهترین دوستانم است. این چند وقته خیلی‌ حواسش بهم بوده.اما یه روزایی هم بوده که جفتمون بی‌ حوصله بودیم، جفتمون میخواستیم پاچه بگیریم.
واقعا نمیدونم آخر این راه به کجا می‌رسه.
خلاصه که اون روز هم گذشت.
روز بعدش هم من عکاس جشن بودم، یه جائی‌ داشتم از گشنگی میمردم، دیدم واسم خوراکی آورده. بعد از جشن من و دال با یه اتوبوس برگشتیم و اون دنبال کارش رفت انزلی. بازم با  دال در کنار هم بودیم و هیچی در مورد این آدم نگفتیم.
آناهید جونم، فکر می‌کنم زیادی شبیه همیم، وقتی‌ محبت می‌کنیم، می‌خواهیم طرف رو در محبتمون ذوب کنیم، ولی‌ وای به حال روزی که از دنده چپ بیدار بشیم، می‌خواهیم هیچ کی‌ سر به تنش نباشه.

کار هم زیاد و سنگینه، یه جورایی هرچی‌ می‌دویم، بهش نمی‌رسیم.

خواهری جونم تو چیکارا میکنی‌. چرا این چند وقته ناپدید شدی، چرا اینقدر خودتو سانسور میکنی‌. وقتی‌ میبینم اینجوری پر رمز و راز  مینیویسی، خیلی‌ کلافه میشم  که چی‌ شده که آناهید من اینجوری مینویسه، چرا من اینقدر ازت بیخبرم. چرا نمیدونم تو دلت چی‌ می‌گذره.لطفا اینجا بنویس.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر