دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

هفته دوم شهریور 89

اول از همه داداشی آناهید عزیزم فوق لیسانس قبول شده ، حسابی تبریک میگم آناهید جونم .  منتظرم که زود زود بهم خبر قبولی دکترا خودت را بدی.
دوم این روزا یه کمی خسته ام. انگاری من با جغدها یه نسبت خونی دارم که شبها نمی تونم زودتر از 2 بخوابم و صبحها تا بخوام راه بیفتم کلی طول میکشه.
فکر می کردم خرید تراپی جواب بده. اما به جایی نرسید. بعد از هر خرید نهایتا تا 3-4 ساعت خوبم و بعد غرغرو میشم.

یه موقع هایی از روز فکر می کنم دنیا چقدر زیباست و دوست دارم که آدمها را دوست داشته باشم. اعتراف می کنم که یه خلا بزرگ دوست داشتن و دوست داشته شدن در زندگیم به وجود اومده.
یه جاهایی که خلا اذیت می کنه ، احساس می کنم که قلبم درد گرفته و دلم میسوزه.
ولی بقیه مواقع بی خیالم و یه جوری خودم را سرگرم می کنم.

تازگیها ( یعنی 3 روزه) شروع کردم با توتال کر کار کردن و سعی می کنم روزی 150 تا دراز نشست بزنم.روی برادرجان که جواب داده، ببینم روی منم جواب میده؟!

دیشب دوباره خواب آقای الف را دیدم، دوتامون خیلی بزرگ شده بودیم ، خیلی بالغ. یه جایی در آذربایجان بود که همدیگه رو دیدیم ، برای کار اونجا همدیگه رو دیدیم.


خیلی دلم میخواست این هفته برم سفر، اما هر کاری کردم نشد و توفیق اجباری باید خونه بمونم. دلم کیش میخواد. دریای بی کران.
آب واسه من همیشه آرامشبخشه. کاش دریاچه آزادی باز بود و میشد رفت کنار دریاچه.

خواهری جونم بعد از این همه مدت اومدم نوشتم و چقدر پراکنده شد.

راستی اون روزی داشتم فکر می کردم که آدم باید شاد باشه و چقدر خوبه که یار زندگیش را آدم در یه لحظه شاد ببینه.

حالا هر روزی که اخمام تو هم هست ، میرم عکس فیس بوکم را می بینم و اخمام باز میشه. در کنار خانوم سین همیشه احساس شادی و شیطونی می کنم و این لحظه را هم خودش تونست ثبت کنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر