دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

یه آناهید بد اخلاق

سلام یا به قول دختر خاله کوچولوم سمام
راستش نمیدونم چرا اینروزا همش دمدمی مزاج شدم.یه لحظه شیطون میره تو جلدم و با همه قهر و دعوا دارم بعد دو دیقه دیگه خوش خوشانمه..اصلا میدونین چیه این تابستون همیشه ی خدا همینجوره.گرما رو ادما هم تاثیر داره.ادم زود جوش میاره.بی حوصله میشه.بهونه گیر میشه...هی الا تا آخر...
اونوقت زمستونا رو دوست دارم خیلیییییییی زیاد...گرمای تو خونه ها آدما رو مهربون تر هم میکنه...دوست دارم شبای زمسونی رو که با خونواده م دور هم جمع شدیم و بعده شام میوه میخوریم و چایی که تو یه سینی 4تا لیوان متفاوته واسه هرکدوممون...فرقیم نمیکنه کی چایی بریزه...میشینیم و ماهواره میبینیم و حرف میزنیم و ...
اصلا از این بیکاریم هم خسته شدم.یه جورایی رو هوام انگار..احساس میکنم دیگه دلم میخواد زودتر به یه ثبات برسم از همه نظر.زندگی اینده م کار مورد علاقه م....
ولی ناگفته نماند از زندگیم خیلیییییی راضیم و همیشه شکر گزار ولی دلم میخواد در کناره همه ی اینا چیزای خوب دیگه رو هم تجربه کنم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر