سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

اینروزهای آناهیتا

از چهارشنبه تا حالا خیلی گیجم.
یه مدت زیادی بود که حس می کردم تبدیل شدم به سیب زمینی و هیچ حسی نسبت به آدمها و خصوصن پسرها نداشتم. انگار فقط میدیدمشون که وقتم را بگذرونم و نه هیچی دیگه. حتی از اینکه تئاتر برم یا رستوران برم باهاشون هم لذتی نمی بردم.
چهارشنبه رفتم آقای سین را دیدم، خیلی وقت بود که ذهنم را مشغول کرده بود و رفتم ببینمش که بالاخره چه احساسی بهش دارم و آیا میخوام جدی جدی با این آدم باشم یا نه . رفتم دیدمش و یه جایی اون وسطها دیدم دیگه به حرفهاش گوش نمیدم ، دارم به لحن صداش گوش میدم و در دلم میگم چقدر فوق العاده است.  حسهام برگشتن. حس دوست داشتن، حس تپیدن قلبم ، سه ساعتی باهاش بودم و راجع به خانواده و جامعه و دوستی و روابط آدمها حرف زدیم.
اومدم خونه و پنج شنبه با آناهید عزیزم راجع بهش صحبت کردم و چقدر آناهید عاقل و با منطق فکر می کنه.
جمعه همه توانم را جمع کردم و همه سنگهام را با خودم واکندم که ببین این همون آدمیه که سه سال فقط یه دوست دور بوده. بهش توجه نکردی، مطمئنی این همون آدمیه که میخوای و با همه تفاوتها و اخلاقهاش میتونی کنار بیآی ، با شغلش ، با گرفتاریهاش ، با وقت کمش .
با خودم کنار اومدم و با قلبی تپنده بهش زنگ زدم ( حداقل یه سالی بود این حس را نداشتم ) . گفتم آدمی نیستم که آدمها را راحت به زندگیم راه بدم و در این سه سال این را به چشم خودت دیدی . حالا یه حس نسبت به تو بوجود اومده و چون دیدم این دوستی سرانجامی که من میخوام را نداره ( همش میگفت با کارش ازدواج کرده و تنهایی را ترجیح میده) ، بهتره قبل از اینکه این حس خونه ام را ویران بکنه ، کاملا ارتباط را قطع کنیم . من طاقت یه ضربه دیگه را ندارم.

جا خورد و شوکه شد. گفت بهت زنگ میزنم.
2 ساعت بعدش زنگ زد ، گفت خوشحالم که اینقدر شجاعی که حست را به زبون میآری. ولی این رابطه واسه من تنها یه دوستی امن بوده و به واسطه دوستای مشترکی که داشتیم همیشه یه دوستی نرمال برام بوده و اینکه دو تا آدم بدونن که یه نفر هست که گاهی زنگی بزنه و پیشنهاد فرهنگی بده و با هم یه دیدار رسمی داشته باشیم و از مصاحبت هم لذت ببیریم و خداحافظ تا دفعه بعدی .
گفت من آدم تنهایی هستم و به تنهاییم خو گرفتم و همین مدلی از زندگیم راضیم.
 هنوز هم همه چیز میتونه مثل قبل باشه و یه دوستی امن باشه .

گفتم نه ، من حالا که حسی دارم ، نمیتونم و در طولانی مدت می دونم که اذیت میشم.
گفتم میخوام کات بشه.
گفت فکر می کنم رفتی سفر و هر زمان و هر جایی که خواستی میتونی به عنوان یه دوست روم حساب کنی.میدونم که قوی هستی و میتونی زود با احساست کنار بیآی.
مواظب خودت باش و پبش چشم پزشک هم برو وقضیه چشمهات را پیگیری کن .
قربانت ، خدافظ

و من موندم و نرسیدن به خواسته ای که خیلی می خواستم.

اصولا تو زندگیم یا یه کاری را نمیکنم و با تنبلی انجام نمیدم یا اگه چیزی را خواستم باید بهش برسم. بایـــــــــــــــــد برسم.
ولی خب ، نخواست و اون حسی را که من داشتم را نداشت. هرچند فکر می کردم که حسی داره و به خاطر رفتارهای قبلی من حاضر نیست بیآد جلو و ریسک کنه و بخواد بهم نزدیک بشه.

نخواست و تموم شد.

نشستم دو ساعت با دل سیر گریه کردم ( حتی برای آخرین رفتن آقای الف هم اینجوری از ته دل زار نزده بودم ).
گریه هام را که کردم ، نشستم کمی با لپتابم گفتمان کردم و بعد بلند شدم و شام خوردم.

یه کمی چرخیدم و بعد رفتم در اینترنت . آقای الف آنلاین بود.شروع کرد به شکلک فرستادن در یاهو مسنجر ، یک ساعت تموم مسخره بازی درمیآورد. یادم رفت بگم ، عصرش از استرس داشتم میمردم و براش اس ام اس زده بودم که دعا کن همه چیز خوب پیش بره و بعدش هم زده بودم که همه چی تموم شد و گفته بود مطمئنم بهترین کار را انجام دادی.

پیچیدگی رابطه ام با آقای الف خیلی زیاد شده . هفته قبلش دیده بودمش و هیچ حسی نسبت بهش نداشتم. انگار نه انگار که آقای دوست پسر سابق است و همیشه کلی روی رفتارهاش و روابطش حساسیت داشتم.
کلی سر به سرش گذاشته بودم راجع به دوست دخترش و اونهم کلی سر به سرم گذاشته بود و بدون هیچ حساسیتی داشتیم همدیگه رو راهنمایی می کردیم بلکه به راه راست هدایت بشیم.

خلاصه اون شب آقای الف کلی مسخره بازی درآورد و سر به سرم گذاشت و آرومم کرد و نازم را کشید و کلی تعریفم راکرد که تو قوی هستی و فدای سرت نشد و یه نفر بهتر میآد. اونقدر تعریف کرد و ابعاد ناشناخته وجودم را برام گفت که حد نداشت.

شب بعدش هم باز خواهش کرد آنلاین بشم و بدجوری بهم ریخته بودم و تنهاییه بد مدل داشت اذیتم می کرد و در این مودها رفته بودم که آی من تنها موندم و هیچکی منو دوســـــت نداره.
دوباره سعی کرد آرومم کنه و چقدر استاده و راهش را خوب میدونه که  وقتی که ناآرومم و دارم زمین و زمان را بهم میدوزم ، با یه کوچولو صحبت آرومم کنه.

این مدل دوستی باهاش را دوست دارم و همش سعی می کنم که فاصلمون را حفظ کنم و نذارم دوستی مون از این حالت خوب خارج بشه ، اما از یه طرف هم فکر میکنم که این مدل دوستی ما مثل دوپینگ میمونه واسه هردوتامون.
به نظرمیآد که دوست دخترش نمیتونه  خیلی حرفها و خواسته هاش  را برآورده کنه و واسه اونها میآد سراغ من . و من هم وقتی اون آرومم میکنه و هوام را داره، اینجوری با تنهاییم کنار نمیآم و عین آدمیزاد نمیفهمم که تنهایی واقعی چه جوریه و چطور باید یاهاش کنار اومد.

گاهی حس می کنم من دختربچه ننری شدم که غرغر می کنه و او در نقش پدر نازم را میکشه و آرومم می کنه . و یه وقتایی اون پسر بچه لوسی میشه که من مامانش میشم و تو بغل میگیرمش و آرومش می کنم.

از خدا میخوام به ما دو تا بچه شیطون و لجباز و تقس و بازیگوش که انگار هیچ وقت بزرگ نمیشیم عقل بده و یه کاری کنه که هر کدوم راه خودمون را در زندگی بریم و به آرامش برسیم.

در مورد آقای سین هم حالا که فکر می کنم ، هنوز هم فوق العاده است . ولی خب با تنهاییش و کارش سرگرم بود و نمیخواست که زندگی را دو نفره بگذرونه.


آلآن یه احساس خلاء بدی در قلیم دارم و گاهی حس می کنم قلبم تیر میکشه . فعلا باید فکر کنم و ببینم دارم چیکار می کنم و کجای زندگی ایستادم و میخوام چیکار بکنم.

۲ نظر:

  1. میدونی اناهیتا.حرفات و فکرات کاملا قابل درکه ولی بازم به نظر من بهترین کار و شجاعانه ترین رفتار رو کردی...اقای الف هم مطمئن باش برات یه دوست معمولیه و هیچ وقت از اون حد خارج نمیشه و اگه بشه یه اشتباهه.این به معنی بد بودنش نیست.ولی دو نفر ادم خوب هم ممکنه هیچ وقت نتونن برا هم خوب باشن...باید این دوره رو بگذرونیم..فقط جذب کن احساس های خوب رو و از خدا ایده ال هاتو بخوا.به میده...باور کن

    پاسخحذف
  2. آناهید جونم در مورد آفای الف حرفت درسته و آدم خوبیه و تا جایی که یه دوست معمولی باشه خوبه.
    دارم تلاش می کنم که فاصله ام را باهاش حفظ بکنم و نذارم که بیش از دو تا دوست معمولی در زندگی هم باشیم.

    پاسخحذف