سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

شکست پل پیروزی

راستش من از 18 سالگی طعم زندگی به شکل همخونگی رو چشیدم چه زمانی که خوابگاه بودم و چه وقتی که به مدت سه سال با یکی از دوستام همخونه بودم..درسته مثه ازدواج نیس. ولی به قول مامان دوستم اینم میشه تمرینی برای ازدواج و یاد گرفتن گذشت و زندگی شاد داشتن...تو این 3 سال با همه ی اختلافات فرهنگی و مدل زندگیامون یک بار هم باهم حرفمون نشد و این برای من یه امتیاز خیلی بزرگه...وقتی با اناهیتای گلم قرار شد دوتایی وبلاگ رو اداره کنیم.به قول خودمون باید یه پیش فرض هایی رو رعایت بکنیم و خوشحالم که اناهیتای گلم ایده ی خودخواهانه ی منو برای مخفی بودن قبول کرد...مثه یه زندگیه مشترک اون گذشت کرد...
بگذریم
.
.
.
من امروز یه نه شنیدم..آره .درس شنیدین.نه!!خیلی بد شد.خیلی رویاهام خورد و خاکه شیر شد.خیلی ناراحت شدم...البته نه اینکه نشون بدم و تو ظاهرم معلوم باشه ولی من برای این کار نقشه ها کشیده بودم...راستش من یه استاد دانشگاه فسقلی هستم.برای یه دانشگاه غیر انتفاعی که بابای دوست خیلیییی صمیمی برادرم هم اونجا از اعضای هیت امنا و موسسش هست رزومه دادم..باباش گفته بود هر وقت رفتم میگم توام بیا..و امروز ساعت 12 گفت بیا و رفتم ولی رشته هاش خیلی به من نمیخورد(البته درسای مرتبط با رشته م بود)ولی خب برای این ترم نه.ولی برای استخدام هیت علمی مدارکمو نگه داشت...خیلیییییییی دلم سوخت...بهترین نقطه شهر و یه محیط کاملااااا عالی و شیک و همه ادمای اونجا که هم تیپ بودیم...(برعکس دانشگاهی که دریس دارم که ادمای نون به نرخ روز خور زیاد دارن)
هییییییییییی
تا رسیدم خونه رفتم حموم که هم حالم بهتر بشه و هم خنک بشم از این گرما و اتیشی که داشت رویاهامو میسوزوند...مامان اومد پشت در و گفت یادت باشه ادمای موفق خیلی نه شنیدن اولش!!برادرم میگه جذب کن تا بهش برسی...
منم همین کارو کردم...جلوی سوختن رویاهامو گرفت...کشیدمشون از زیر شعله ها بیرون..من در اینده ای نزدیک اونجا میرم و تدریس میکنم.شایدم هیت علمی اونجا شدم.هیچ بعید نیست...
پیوست»
1) اناهیتای گلم مرسی از پیشنهادت برای اینجا.چقدررررررر راحتم اینجا.مطمئنن هیچ وقت این موضوع رو به این راحتی نمیتونستم تو بلاگ خودم نویسم..چون دلم نمیخواد همخونه ام و بعضی ها از کارام سر دربیارن...ولی تو مثبت بودنت برام ثابت شده و میدونم انرژی هایی که داری به جذب خوبیها کمک میکنه...
2)نمیدونم چقد به چشم بد و چشم خوردن معتقدین ولی من خواننده ای دارم تو بلاگم که ازش انرژی های منفی دریافت میکنم..راستش قبلنا هر چی که میخواسم رو تو بلاگم مینوشتم و خدا بهم میداد(همون قانون جذب و نوشتن خواسته ها و رسیدن بهشون)ولی از وقتی بعضی ها بلاگمو میخونن میترسم بنویسم و برعکس بشه.برای همین مدتیه خیلی مرموزانه مینویسم

۱ نظر:

  1. آناهید عزیزم چقدر خوشحالم که اینجا راحت می نویسی. راستش از خوندن نوشته های مرموزانه ات کلافه میشدم و خیلی نگران بودم که چرا نثر خواهری من اینقدر مرموز شده. الآن خیالم راحت شد.
    در مورد همخونگی هم من یه کمی خودخواهیهیم زیاده و هرجا دیدی دارم شورش را درمیآرم، یه قانون همینجا براش بنویس.
    مطمئنم که به زودی در یه دانشگاه خیلی خوب استاد میشی.
    منتظرم زودتر نتیجه آزمون دکترا را بدن و هم دانشگاهی بشیم.

    پاسخحذف